کم کم به نبودنت عادت می کنم به نبودنِ نامت عادت میکنم کمکم تو را گم میکنم در کوچه پس کوچه های دلم............ گفته بودم این دل جای بازی نیست...!!...به عمقش که برسی غرق میشوی..... گفتی:این متروکه جایی بازی نیست پس جای چیست...؟...جای کیست......؟!.... گفتم:این متروکه دلِ من است...هم یار و هم مونسِ تنهایی من است... گفتی:به چشمم نمی آید این متروکه سیاه..!! گفتم نگو که می شکند از دستِ تو دلم.........گفتی:هرکه از این دل گذشت آن را شکست من نیز چون همه........دلِ تو بازیچه دستِ همه! گفتی و رفتی به دنبالِ بازیت رفتی و با خنجر جدایی ات خط انداختی بر دیوار این دلِ شکسته ام....... گفتم خراش مینداز بر شیشه دلم....خندیدی و رفتی پی بازی خودت!! رفتی و گم شدی در میان قلبِ من .........حالا هرچه بگردم نیستی دراین کوچه پس کوچه دلم......... رفتی و نگاهی نکردی به پشتِ سر..........نادیده گرفتی چشمانِ گریانِ دلِ مرا... حالا بیا و ببین...........هرچه ردِ خط خطی هایت روی دیوار کوچه پس کوچه های دلم را میگردم به تو نمیرسم....ببین که نیستی در میان قلبِ خسته من...:( من تو را دوست داشتم ولی مثلِ اینکه این دلِ شکسته تو را به جرم بازی هایت پس زد........ راستی دلِ من خلوتگه تنهایی من است......... متروکه سیاه که دیدی دلِ سیاه شیطان بود!! ایستاده بود در برابر چشمانت تا نبینی مرا...................!!... چـــــــــــــرا ندیِِِِِِِِِِِِـــــــدیم..؟... پ.ن:رفتی ولی..."دل" ..این واژه بی نقطه گاهی به وسعت بی نهایت برایت تنگ می شود
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |